تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
ابتدا ما را با
عنوان
نیازمندی های
پزشکی- ورزشی-
علمی ... و
آدرس injast.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
عبارت بالا از امثله سائره عاميانه است و در مواردي به كار مي رود كه در جمعي براي تمام افراد جمعيت جز يك نفر سهم و نصيبي قايل شوند و آن يك نفر را به حساب نياورند. در اين موقع زبان حال آن يك نفر محروم و بي نصيب اين خواهد بود كه: مگر من زينب زياديم؟
اين ضرب المثل در مورد زن و مرد فرق نمي كند و هر دو جنس مخالف از آن در موارد مقتضي استفاده و تمثل مي كنند.اكنون ببينيم اين زينب كيست و چرا زيادي شده كه به صورت ضرب المثل درآمده است.موضوع شبيه سازي و تعزيه خواني معلوم نيست از چه وقت در ايران معمول و مرسوم شده، ولي قدر مسلم اين است كه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار كه به قول شادروان عبدالله مستوفي:«از همه چيز وسيله تفريح مي تراشيد» و از هر فرصتي براي تفنن و تنوع استفاده مي كرد به اوج كمال و تفصيل رسيد.
ناصرالدين شاه يكي از افراد مطلع و زيرك را با عنوان و سمت معين البكاء مأمور كرد كه در تكيه دولت بساط تعزيه خواني راه بيندازد و اين اپراي تراژيك را با جلال و شكوه هر چه تمامتر در دهه اول ماه محرم نمايش دهد.يكي از تعزيه ها به نام تعزيه بازار شام بود كه در تكيه دولت تهران با تشريفات مفصل برگزار مي شد. اين تعزيه در واقع نمايش ورود خاندان رسالت به دمشق و مجلس يزيد بود كه اهل بيت سوار بر شترها بايد وارد تكيه شوند و از مقابل بارگاه يزيد كه جبه اطلس سرخ فام پولك دوزي شده بر تن و عمامه سرخ زربفت بر سر داشت عبور كنند.
در بارگاه يزيد سفير فوق العاده دربار روم شرقي بيزانس و چند تن از اصحاب پيغمبر اكرم (ص) كه تا آن وقت زنده بودند حضور داشتند.برنامه تعزيه اين بود كه شبيه هاي حضرت سجاد (ع) و حضرت زينب (ع) و حضرت كلئوم (ع) و حضرت فاطمه بنت الحسين (ع) ضمن عبور از مقابل بارگاه يزيد هر يك خطبه فصيحي- البته به نظم فارسي- بايد بخوانند و مخصوصاً خطبه غراي حضرت زينب كبري عليهاسلام با آن جمله مشهور و تاريخي: امن العدل يابن الطلقاء؟ بايد چنان اثر كوبنده اي داشته باشد كه به قول مستوفي:«استخوان خليفه جور را نرم كند.» و حاضران بارگاه يزيد مخصوصاً سفير روم و اصحاب پيغمبر (ص) بر اين اعمال و رفتار غيرانساني غاملانش اعتراض كنند.
باري، در يكي از سنوات و عاشوراي محرم روزي كه تعزيه بازار شام در تكيه دولت تهران برپا بود موقعي كه در راهروي پشت تكيه كه دايره وار گرداگرد تكيه مي گشت شترها را خوابانيده بودند كه شبيه هاي اسرا سوار شده به نوبت وارد تكيه شوند. يك زن چادر نمازي كه به واسطه نداشتن چادر و چاقچور نگذاشته اند وارد تكيه شوند براي آنكه دست خالي به خانه باز نگردد در داخل راهروي پشت تكيه به تماشاي بارو و بنه و اثاثيه و بازيكنان تعزيه ايستاده بود.
در اين موقع دستور مي رسد كه شبيه خوانها سوار شتر شوند و متناوباً از مقابل بارگاه يزيد عبور كنند. زن چادر نمازي چون يكي از شتران را خالي و بدون راكب ديد بدون ترس و واهمه بر روي آن سوار مي شود. ساربانان به تصور اينكه او هم يكي از شبيه خوانهاست ممانعت نمي كنند و شتر مركوب زن چادر نمازي البته بعد از شترهاي شبيه خوانان واقعي به قطار افتاده داخل تكيه مي شود.
تعزيه گردان و ساير متصديان تعزيه هم در آن گيرودار كه به پس و پيش كردن بارهاي مفرش و يخدان و سوارهاي لشكر مخالف كه شبيه سرهاي شهدا را بالاي نيزه كرده از جلو و عقب مي كشيدند مشغول بودند متوجه جريان قضيه و سوار شدن زن چادر نمازي نشدند. ماحصل كلام آنكه شبيه هاي واقعي يكي پس از ديگري چون جلوي غرفه شاه رسيدند. سارباني كه زمام شتر را در دست داشتند شتران را به نوبت نگاه داشتند و شبيه خوانها در حالي كه توجهشان به بارگاه يزيد بود نقش خود را ايفا كردند تا اينكه نوبت به زن چادر نمازي رسيد.
ساربان به حساب اينكه او هم نقشي دارد زمام شتر را نگاه داشت. جلوييها و عقبيها طبعاً از حركت باز ايستادند و زن چادر نمازي كه قبلاً دو شعر عاميانه را سر هم كرده بود اشعار خود را با همان آهنگي كه اسراي جلوتر از او خوانده بودند به شرح زير مي خواند:
من زينب زياديم عروس ملا هاديم اومدم پول بسونم چادر و چاقچور بسونم
پيداست كه ابهت و احترام حضور شاه مانع از خنده و هو و جنجال چند هزار نفر تماشاچيان مجلس شد. ناصرالدين شاه كه از جسارت و موقع شناسي زن چادر نمازي خوشش آمده بود به جاي آنكه مؤاخذه اش كند دستور داد يك توپ چادر و چاقچور و مقداري پول به آن زن دادند و عبارت زينت زيادي از آن روز به بعد در افواه عامه به صورت ضرب المثل درآمد. منبع:iketab.com
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".
پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".
پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند.
پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم.
خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور. تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت. خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.
نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم. ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم.
این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.
ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم.
ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد.
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد.
چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید.
دستمال کاغذی گرد کردم گذاشتم تو بینی م مامان بزرگم میگه بینیت خون اومده؟ پ نه دیدم از دماغم داره هوا میاد گفتم حتما پنچر شدم فعلا اینو رد کنم که بادم خالی نشه
رفتم مغازه میگم cd دارید؟ میگه خام؟ پ ن پ تنوری باشه با قارچ و پنیر
میگه شما تو خونه همش سه تا بچه این؟ پ ن پ بابام مارو نمونه زده اگه مقرون به صرفه بودیم ایشالله خط تولید انبوه رو راه اندازی بکنه
رفتم داروخونه میگم باند دارین؟ می گه باند پانسمان زخم؟ پ نه پ باند فرودگاه فقط بی زحمت سه بانده باشه
داریم لوازم میزاریم توی ماشین که بریم مسافرت همسایمون می گه به سلامتی تشریف می برید مسافرت؟ پ ن پ ماشینمون بی تابی می کنه اومدیم پیشش زندگی کنیم تنها نباشه
بابام با چکش به جای میخ زده به دستم از درد دو متر رفتم آسمون اومدم پایین تازه می پرسه خورد به دستت؟ پ ن پ یاد گل خداداد عزیزی به استرالیا افتادم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم عجب گلی بود
تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم یارو موتوریه گوشیمو از دستم قاپید دوستم گفت گوشیتو دزدید ؟ پ ن پ برد انتی ویروس نصب کنه برام
به داداشم میگم سر رات داری میای یه لیوان ابم بیار بهم می گه تشنته ؟ پ ن پ من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم
رفتم مرغ فروشی به فروشنده می گم بال دارین میگه بال مرغ؟ پ ن پ بال هواپیما چند تا کوچه پایین تر سقوط کردیم می خوام درستش کنم
زنگ زدم عکاسی نوبت بگیرم واسه عکس گرفتن دختره گوشی رو برداشته ، میگم ببخشید خانم امروز وقت خالی کی دارید ؟ میگه واسه عکس گرفتن ؟ پ ن پ واسه اینکه با خونواده خدمت برسیم بعد می خنده میگه 6 وقت داریم بهش میگم قبل از 6 هم کسی نوبت داره ؟ پ ن پ امروز رو کلا واسه همسر آیندم خالی کردم
مانتوش بیشتر شبیه جلیقه آرایششم که شبیه جن شده موهاشم مثل آنشلی قرمز کرده و باید با میکروسکوپ روسریشو دید می گه به نظرت برم بیرون گشت ارشاد می گیرم ؟ پ ن پ می برنت صدا و سیما تو برنامهی زلال احکام به سوالات شرعی مردم پاسخ بدی
به بابام میگم پول بده میگه اونی که دو روز پیش گرفتی چی شد؟ نکنه همشو خرج کردی؟ تا اومدم بگم پـَـ زد تو دهنم نذاشت حرف بزنم من فقط می خواستم بگم پس اندازشون کردم
تو جاده بنزین تمام کردیم وایسادیم کنار جاده 4 لیتری تکون میدیم طرف اومده میگه بنزین تمام کردین ؟
پ نه پ می گیم هورا هورا ما هم از این دبه ها داریم
بهش می گم : زود باش دمپاییتو بده تا سوسکه نرفته میگه : مگه میخوای بکشیش؟ پ نه پ می خوام بدم سوسکه پاش کنه نجس نشه
فامیلمون اومده آکواریومم رو دیده می گه غذای مخصوص بهشون میدی؟ پ نه پ پول تو جیبی میدم بهشون خودشون میرن واسه خودشون غذا می خرن
زنگ زدیم آتش نشانی می گه جایی آتیش گرفته؟ پ نه پ زنگ زدم ببینم امشب خونه ای بیایم مهمونی
از راننده اتوبوس میپرسم چقدر شد؟ می گه 350 بهش 400 تومن دادم می گه یه نفری؟ پ نه پ کل اتوبوس مهمونه من
قابل حرکت با هر نوع سوختی مانند الکل -نفت - تینر - شمع و ....
اختلاف قیمت این قایق با سایت های دیگر به دلیل اصلی و درجه 1 بودن می باشد
قیمت قایق : 15000 تومان
قایق بخار:وسیله ای کاملا جذاب و کاربردی-یاداوری خاطرات کودکی این قایق وسیله بازی محبوب دهه 60و70بود.برای پسران دختران بازیگوش
خاطرات بسیار زیبای رقم زد است.
یادش بخیر زمانی قایق کاغذی را درست می کردیم به مدت 5 الی10 دقیق روی سطح اب می ذاشتیم و سطح اب را تکان می دادیم تا موج ایجاد شود
و قایق ها حرکت کند.بعد از5دقیقه کل قایق پر از اب می شد و دیگر نمی توانستیم از این قایق استفاده کنیم.
حالا محصولی رو پیشنهاد می کنم که هم بتونیم خاطرات کودکی خودمان را زنده کنیم و هم قایقی برای همیشه داشته باشیم.
قایق بخار که از جنس فلز سبک بوده می تواند با هرنوع سوختی کار کند فقط کافی است تا مخزن سوخت ان را پر کنید و قایقی رو برسطح اب قرارداده و قایق شروع به حرکت کند.
اختلاف قیمت این قایق با سایت های دیگر به دلیل اصلی و درجه 1 بودن می باشد
قیمت قایق : 15000 تومان
این محصول چگونه کار می کند؟
وقتی اب داخل لوله بخ جوش می اید بخار منبسط می شود و اب داخل لوله را به عقب می راند عکس العمل ان قایق را به جلو هل می دهد.
وقتی بخار اب منبسط می شود به بخشی از لوله برای پر شدن است می رسد.این قسمت لوله خنک است و در نتیجه بخار سرد شده و به اب تبدیل می شود در نیجه منقبض شده و به عقب باز می کردد و این باعث بوجود امدن خلا شده و اب بیشتری را به داخل لوله می کشد.
اختلاف قیمت این قایق با سایت های دیگر به دلیل اصلی و درجه 1 بودن می باشد
قیمت قایق : 15000 تومان
طریق راه اندازی قایق:
1.لوله پشت قایق را پر از اب می کنید.
2.مخزن قاشقی را از سوخت که می تواند(ژله یا نفت)باشد پر کنید.
3.سوخت را با شعله روشن کنید.
4.مخزن قاشقی سوخت را داخل قایق و زیر لوله اب قرار دهید.
5.قایق را داخل اب قرار دهید بعد از5ثانیه قایق شروع به حرکت می کند.
با فک و فامیل نشستیم اسم فامیل بازی کردیم دائیم برای میوه با «ی» نوشته یه کیلو خیار!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
این فیلما که مادر پدرا قبل از رفتن تو اتاق بچه شون در می زنن اجازه می گیرن، اینا همش کلک سینماییه، جلوه های ویژه ست!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
دقت کردین ما ایرانیا همه چیو می ذاریم رو زغال: جوجه، گوشت، دیزی، چای، ذرلت، اسپند، گوجه، فلفل، بادمجان، سیب زمینیف تنباکو، تریاک، قلوه، جگر، دل، دنبه
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
روزگارا که چنین سخت به من می گیری با خبر باش که خیلی داری سخت می گیری دیگه! مسخرشو درآوردی
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
مشکلات از جایی شروع شد که به هر کی گفتیم نوکرتیم فکر کرد واقعا اربابه
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
مصارف جعبه یک بار مصرف پنیر در بعضی نقاط: - خود پنیر - قالب یخ - پیمونه برنج - جا قرصی - جا ادویه ای - جا مدادی - کاسه حمام - تفاله گیر ظرفشویی - تحویل به بازیافت - افسوس خوردن که چرا دادنش بازیافت
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یکی از فانتزیام اینه که یه قوطی نارنجی بخرم و توش اسمارتیز بریزم تو جمع غریبه ها ادای آدم مریض ها رو درآرم یکی ازم پرسید چی شده؟ بگم چیزی نیست، همون سردردهای همیشگی بعدم چندتاشو بخورم بگم آآآآآآه لامصب اِندِ کلاسه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
دوستای عزیزی که می رین باشگاه، تو رو خدا رو همه قسمت های بدنتون متناسب کار کنین بعضیا بالاتنشون اندازه گودزیلاست پاها عین ملخ مزرعه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
روز تولد بابام با کلی ذوق و شوق پولامو جمع کردم و یه ساعت مچی بهش کادو دادم برگشته می گه ممنونم پسر گلم ولی احتیاجی به این کارا نبود همین که سعی کنی تو زندگیت آدم باشی برای من باارزش ترین هدیه س!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
هر کس فیس بوک را نشناسد نیمی از عمر خود را به فنا داده است و هر کس بشناسد، تمامآن را!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یه آهنگ خیلی قدیمی هم هست که تقریبا مال دوره صفویانه. می گه که ... چیه؟ انتظار داری من بدونم چی می گه؟ مگه ضبط بوده اون موقع؟
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
کار بابام از کولر گذشته دیگه شبا بلند میشه میاد مودم رو خاموش میکنه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
پسره با سن داداشش رو هم 13 سال نمی شه بعد استاتوس زده GalexyS4 یا I-Phone کدومش؟ اگه یکیش رو برام نگیرن شب خونه نمی رم! من سن اون بودم یه دونه از این عینک شنا داغونا داشتم حموم که می خواستم برم با خودم می بردم، بعدش تشت رو آب می کردم با کله می رفتم توش و ساعت ها به شادی می زیستم! والا!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
دکمه روشن کنترلو 20 بار می زنی تلویزیون روشن نمی شه عصبانی می شی، 2 بار پشت سر هم محکم فشار می دی روشن می شه دوباره خاموش می شه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
دیگه به درجه ای از عرفان رسیدم که واسه خودم یه چیزی تعریف می کنم می خندم تازه آخرش هم از خودم می پرسم جان من؟!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
گفت بی من چی می کشی؟ گفتم نفس!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
قبض موبایلمو برای بابام فرستادم آخرشم نوشتم بوس! بابام بهم اس ام اس داد اون بوسو پاک کن قبضتو بفرست واسه اون پدر سوخته ای که باهاش حرف می زدی!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
بهترین مکان برای خواب خونه خود آدمه راحت ترین توالت، توالت خونه خود آدمه راحت ترین لباس، لباس خود آدمه خوش فرمون ترین ماشین، ماشین خود آدمه بهترین جزوه، جزوه خود آدمه تمیزترین دست، دست خود آدمه بامزه ترین بچه، بچه خود آدمه ولی خوشبوترین ادکلن، ادکلنه کسیه که تو خیابون از کنارت رد می شه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
به نمک روی آلوچه قسم، خانومه اومده می گه: ببخشید شما که کامپیوتری هستی، نرم افزار free space داری؟ هر چی میخوام کپی کنم رو هاردم می گه free space نیاز داری! خدا به سر شاهده قلبم گرفت اصلا!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده خه من که سنی ندارم، کی وقت کردم این همه بدبخت شم؟
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یکی از محاسبه هایی که سریع انجام می دیم، محاسبه فاصله من و دادشم و خاهرم نسبت به آیفونه وقتی یکی زنگ درو می زنه!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
دقت کردین همیشه وقتی دستاتون کثیف یا دستکش دستتونه صورتتونن خارش می گیره؟
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
بابام تا یه جایی بیشتر ساعتو بلد نیست وقتی می رم بیرون از یه ساعتی به بعد هی زنگ می زنه می گه می دونی ساعت چنده؟!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
تو خیابون لم داده بودیم به یه ماشین مازراتی یک میلیارد و 200 میلیونی یه پسره اومد بهم گفت ماشین خودته یا بابات؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم دوست داشتی تو هم یکیشو داشتی؟ سوئیچشو درآورد سوارش شد و رفت. درجا افسردگی گرفتم الانم تحت درمانم!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
پسرا موجدات شادی هستن به چند دلیل: - اسم و فامیلشون رو همیشه نگه می دارن - مکالمات تلفنی شون بیشتر از یه دقیقه نیست - برای یه سفر پنج روزه یه شلوار جین کافیه - اگه جایی دعوت نشن قهر نمی کنن - در طول زندگی نیازی به تغییر مدل مو ندارن - برای 25 نفر در طول 25 دقیقه سوغاتی می خرن
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
بالاخره تو شرکت اپل استخدام شدم اونجا سیب گاز می زنم!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یه شوهرم نداریم که به هوای اون حالا قورمه سبزی که نه ولی حداقل یه نیمرو پختن یاد بگیریم!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
چقدر خوبه وقتی که داری جوجه کباب درست می کنی خودش بچرخه و بگه: اینجام ... اینجام ... اینجام نپخته! این دانشمندا چیکار می کنن پس؟ الکی فقط دارن حقوق می گیرن!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
یارو از نیمرخ شبیه قالپاق پیکانه استاتوس زده درگیرم نشو رسوا نمی شوم! آخه پلشت تو خوبه عامل جنگ جهانی سوم نشدی!
• • • • • •مطالب طنز و خنده دار • • • • • •
لپ تاپ رو پامه دارم باهاش کار می کنم بابام اومده تو اتاقم میگه لپ تاپت روشنه؟ میگم نه، رو زمین داشت گریه می کرد گذاشتمش رو پاهام آروم بگیره! بعد بهش میگم کاری داری باهاش؟ میگه نه، صدای گریه ش تا تو اتاق من میومداومدم بهت بگم گناه داره بغلش کن!
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان میخوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد میکنند.
اما ریشه ی تاریخی آن : آنچه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی میکنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بیمزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع میرسانیدند.
کسانیکه در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمیدانستند و کاری از آنها ساخته نبود. این عده که در صدر آنها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند : یکی آنکه چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند. دیگر آنکه این بادنجانها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قابهای آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی مینویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجانها را موقعی که شاه سری به چادر آنها میزد به دور قاب میچیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار میبردند که بادنجانها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قابها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آنها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه مینویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آنجا که میتوانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجانهایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجانهایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آنها را با نوک کارد بر میچید تا دستش به بادنجانهایی که دست من به آنها خورده بود نخورد. بعد بادنجانها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است. منبع:forum.gigapars.com
قابل استفاده جهت تزئین تخم مرغ و پخت آن در شکل های مختلف
تزئین سفره صبحانه بسیار زیبا ، با تخم مرغ در طرح های مختلف با استفاده از ماهیتابه طرح دار کوچکند
اگر فرزندان شما برای خوردن غذا اشتیاق و میلی ندارد
نگران کم خوردن یا نخوردن غذای کودکانتان نباشید
خـريد پستي >> قيمت فقـط : 17500 تـومان
در طرح های مختلف و بسیار زیبا
تشویق کننده فرزندان شما به خوردن غذای بهتر
قابل استفاده جهت تزئین تخم مرغ و پخت آن در شکل های مختلف
تزئین سفره صبحانه بسیار زیبا ، با تخم مرغ در طرح های مختلف با استفاده از ماهیتابه طرح دار کوچک
یک تزئین بسیار زیبا در رستوران و غذا خوری خود داشته باشید
خـريد پستي >> قيمت فقـط : 17500 تـومان
تشویق فرزندان شما با طرح مورد علاقه
فقط کافیست تخم مرغ را درون ماهی تابه بشکنید و منتظر باشید تا مانند قالبی زیبا تخم مرغ شما پخته شود .
خـريد پستي >> قيمت فقـط : 17500 تـومان
جنس ماهیتابه دارای کیفیت بسیار بالایی بوده و دارای پوشش تفلون میباشد و از چسبیدن تخم مرغ به کف آن جلوگیری میکنید .شما با استفاده از این ماهیتابه بعد از پخت تخم مرغ به راحتی آن را به درون بشقاب خود منتقل کرده و سفره ای زیبا و رنگین داشته باشید .
خـريد پستي >> قيمت فقـط : 17500 تـومان
از این ماهیتابه میتوانید حتی در ارائه صبحانه در رستوران جهت ارائه زیباتر غذا استفاده نمایید